شب است و شب گرد ها گردش تازه ای در اندوه آزادی و دست های بی گناه حلقه زده بر سایه های شب] هنوز مانده است که انگی که خورد و حصر روحش را ستاند و هستی اش در نیستی آتش جاودانه رد . دریا آبی نیست، نگاه ها اگر خیس است، تقصیر موج های برآمده از دل توفان شب نیست که نیستی را بر نمی تابد و حیات را در چشمان خورشید اشک بارشی بازگشته از کوچه ای خاکی آب را گل آلود کرده است.
روی دریا مانند روی دل من یخ بسته است، آن ها مرده اند، هیچ گریزی از این خبر نیست< آن ها در جشن و شادی مردند، هیچ گریزی از مرگ نیست، چه بی هنگام شوربخت حصر را با حصارش، و کاکو را با وصالش سوی روز، به جا مانده از همه و هیچ کس رویا ، شب بود پر از آرزو های ناگفته ، امید های دور از زندگی ، انقلاب، دزدی، هیاهو، آدم کشی ، پرواز در شب با شعر هایی که در مدرسه از بر کرده بود، منم آرش، تصمیم کبرا، مصمم و استوار ایستاده مردند و سرافراز در خون غلتیدند. حالا زن جیر است و مه رقیق که لای لامپ های تیر برق شب پره ها را گرم می کند. اما هنوز نفهمید چرا در آن سلول حصر است_
Kommentera